ساعت  gucci ساعت مچی LED سامورایی 250 کارتون دوبله
دو فرشته  آموزش زبان در خواب

سریال آموزش زبان extra


70 فیلم هندی   روابط دختر ها و پسرها
آموزش خیاطی کسب درآمد واقعی از اینترنت نرم افزار مبدل گفتار به نوشتار
آموزش رفتارهای جنسی خواندن افکار دیگران
آویز ناخن عینک سه بعدی (3D) آثار دکتر شریعتی
افزایش قد با ورزش   آموزش نحوه ماساژ دادن آموزش زبان انگلیسی در خواب

ساعت Boos

هندزفری جادویی  ویران کننده خاموش



http://s1.picofile.com/file/6250597582/saat_adidas_puma.jpg

 
ساعت مخفی LED با مارک puma و adidas برای خانم ها و آقایان شیک پوش
این ساعت برخلاف ساعت های دیگر دارای عقربه و یا صفحه نمایش دیجیتالی نیست !
بلکه دارای صفحه نمایش LED واقعی است.
بهترین هدیه برای دوست ، نامزد و همسر شما / بیمه ارسال و گارانتی تعویض و پشتیبانی
به تعداد محدود زیر قیمت بازار ارزان تر از همه جا.

با تخفیف ویژه ، قیمت : 10.200 تومان

adidas        puma

==========================

http://s1.picofile.com/file/6250596576/Iron_Samurai.jpg


http://s1.picofile.com/file/6250598588/blue.jpg  http://s1.picofile.com/file/6250601606/white.jpg  http://s1.picofile.com/file/6250600600/red.jpg

==========================


سیم کارت ریدر – Sim Card Reader

با قابلیت خواندن انواع مموری ها (رم ها)

به وسیله این دستگاه کوچک و کم حجم می توانید دفترچه تلفن و SMS های خود را از سیم کارت به کامپیوتر و یا بالعکس و یا حتی از سیم کارتی به سیم کارت دیگر منتقل کنید. این محصول دوکاره می باشد ، یعنی هم سیم کارت ریدر و هم رم ریدر است. از دیگر قابلیت های جالب این دستگاه این است که با استفاده از آن می توانید شماره تلفن ها و اس ام اس های پاک شده خود را از سیم کارت بازیابی کنید. این دستگاه همراه با یک سی دی نرم افزاری ارائه می شود. مشخصات این محصول: - قابلیت اجرای انواع سیم کارت ها و رم ها - بی نهایت سبک - قیمت بسیار ارزان در مقایسه با دیگر محصولات مشابه و سایر فروشگاه ها - اتصال به کامپیوتر از طریق USB - به همراه CD درایور - قابل حمل به عنوان جاسوئیچی - قابل اجرا بر روی انواع ویندوز ها 

قیمت : 12200 تومان
http://s1.picofile.com/file/6250271626/kharid.jpg

==========================

gucci

ساعت بدون عقربه و مدرن Gucci
برای مشاهده توضیحات و تصاویر بیشتر اینجا کلیک کنید
از خرید این ساعت بی نظیر و زیبا که با قیمت بسیار مناسب و با کیفیت خوب و
مارک اصلی عرضه میگردد پشیمان نخواهید شد.
طراحی شیک و منحصر به فرد این ساعت شما را حیرت زده خواهد کرد
یک مدل فوق العاده مناسب برای دختران و پسران امروزی
قیمت : فقط و فقط ۸۸۰۰ تومان

http://s1.picofile.com/file/6250271626/kharid.jpg

خاطره های ناگفته احمد شاملو از زبان آيدا شاملو

در ميان 10 سالي که از مرگ احمد شاملو مي گذرد، سالي که گذشت پرحادثه ترين سال براي خانه سفيد دهکده بود. اتفاق هايي در سال 87 پيرامون شاملو، خانه و اموالش افتاد که شايد اگر خود شاملو هم مي بود اظهار شگفتي مي کرد. در آخرين اتفاقي که در ماه هاي پاياني سال افتاد، سياوش شاملو فرزند ارشد احمد شاملو بخشي از وسايل خانه شاملو را با خود برد. البته او آنها را در يک مزايده خريده بود. اما ماجرا از کجا شروع شد؟آيدا شرح مي دهد؛ «در خرداد 1380 فهرست کاملي از وسايل خانه به تفکيک هديه ها، امانت ها و شخصي ها تهيه کردم
 و به سياوش شاملو دادم تا براي آنها از مراجع رسمي شماره ثبت بگيرد.»آيدا پرهيز دارد از بيان ماجراهاي مزايده و بردن پيپ، آخرين سيگار، موهاي چيده شده، کراوات ها، خودکار و مداد، زيرسيگاري و… اما در ميان هياهوي بادي که در نيمروز دهکده در شومينه مي پيچد گفت وگو از شعر آغاز مي شود و هر بار به خلوت خانه مي رسد تا اينکه آيدا زبان باز کند که؛ «نمي توانم خوشحال نباشم که سياوش لوازم را خريده چون ممکن بود به دست غريبه بيفتد. چه خوب که پسر شاملو آنها را خريد. مهم تشکيل موزه است. حالا چه من تاسيس کنم چه او.» به گفته وکلاي آيدا سال 84 طي اقامه دعوي مبني بر تقسيم ترکه بين وراث، خواهان سياوش شاملو اصالتاً و وکالتاً از سوي سامان و ساقي و خوانده خانم آيدا و سيروس شاملو پرونده گشوده شد. اين دعوي در پاييز همان سال به ثبت رسيد و دادنامه صادر شد. آيدا سرکيسيان در دادگاه حاضر نشد اما از آنجايي که اخطاريه ها به شخص ايشان ابلاغ شده بود، راي حضوري صادر شد. پيش از صدور راي، طبق رويه کارشناسان دادگستري آمدند و براي لوازم قيمت سمساري تعيين کردند. پس از صدور دادنامه، اجرائيه صادر و ابلاغ و آگهي مزايده هم صادر شد. برنامه مزايده لوازم شخصي شاملو در اجراي احکام دادگستري کرج توسط دادورز شماره پنج با حضور دادستان برگزار شد تا سياوش شاملو (فرزند ارشد شاملو) تمامي اجناس را با قيمت 550 ميليون تومان بخرد. در اين مزايده سياوش شاملو، مصطفي ظهوري (به وکالت از سوي آيدا) و شخصي ديگر حضور داشتند. مبلغ پايه براي کل لوازم توسط کارشناسان دادگستري 52 ميليون تومان تعيين شده بود. اين مزايده با اعتراض وکلاي آيدا باطل شد و کار به مزايده هاي دوم و سوم کشيده شد و در نهايت در مزايده سوم بار ديگر سياوش شاملو بود که اموال پدرش را اين بار با قيمت 326 ميليون تومان خريد. سياوش در واپسين روزهاي دي ماه سال گذشته تمام اموالي را که خريده بود از خانه شاملو در کرج خارج کرد.حالا خانه شاملو از درخت و خنجر و خاطره خالي است. سرديس شاملو در گوشه اتاق نشيمن ديگر به چشم نمي خورد. تابلوي نقاشي ايران درودي. برخي کتاب ها و عکس ها. اين خانه هرچند آيدا انکار کند اما شباهتي به آن خانه که سرتاسرش بوي شاملو را مي داد، ندارد. پنداري تنها چيزي که از بامداد شعر ايران در اين خانه باقي مانده، صداي جاودانه اوست. آيدا هنوز به خانه جديد عادت نکرده است. اين را مي شد از لابه لاي حرف هايش به راحتي فهميد. اما به گفته خودش او با چيزهاي ديگري هم خانه و هم خون است؛ «موطن آدمي در قلب کساني است که دوستش مي دارند.» به بهانه همين اتفاق هاست که در خانه شاملو نشسته ام تا با ريتا سرکيسيان (آيدا شاملو) گفت وگو کنم. آيدا مي گويد؛«حرف هاي مهم تري براي گفتن هست.» او خاطراتي را مرور مي کند که تاکنون بر زبان نياورده است. باد در دستگاه ضبط صدا هم زوزه مي کشد و کار را براي پياده کردن و تنظيم گفت وگو سخت مي کند. آيدا حرف مي زند؛چيزهايي هست که گفته نمي شود مگر آنگاه که اشاره يي به آن شود و بازگويي اش لازم شود. هيچ ديالوگي بين من و سياوش رد و بدل نشد. همه چيزهايي را که به مزايده گذاشته و در مزايده خريده بود، برد. هنوز نمي دانم کي هستم و کجايم. بنابراين هيچ کاري نمي کنم. فعلاً شاملو را گم کرده ام و دارم سعي مي کنم پيدايش کنم.
-بين اشيايي که اينجا بود به کدام يک دلبستگي بيشتري داشتيد که ديگر الان اينجا نيست؟
چيزهايي که سال هاست در سينه دارم جابه جا نمي شود، کرد. پي خودم مي گردم. شايد نوعي رهايي است، معلق، بي انتها.
-چرا؟
دريچه يي در آن بالا بسته شده. تا باز شود زمان مي برد. ارتباطم با همه چيز قطع شده اما سعي دارم دوباره برقرار شود.
-چه برنامه يي براي موزه شاملو در خانه شاملو داريد؟
تا به حال دوستداران شاملو که مي آمدند فضاي زندگي و خانه يي را که در آن مي زيست و مي نوشت مي ديدند البته آن موقع چيزهايي که براي موزه ضروري نيست فضا را تنگ کرده بود، حالا فضاي بيشتري در اختيار داريم. روزي شاملو گفت همه چيز را رها کن يک کاروان بخر بزن بريم هر جا که شد.
-شاملو تعلق خاطري به نگهداري اشيا نداشته است؟
( انگار آيدا اين موضوع را به خود يادآوري مي کند)
مدام اين اواخر اين را مي گفت. به ويژه از سال هاي 72 و 73. هرگز مقصدي تعيين نکرد. برايش مهم نبود. مي گفت برويم بالاخره به جايي مي رسيم. هر جا که باشد. دوست داشت جاهاي حيرت انگيز و ديدني ايران را کشف کنيم.
-آخرين سفري که رفتيد کي بود؟
سال 1993 که به سوئد دعوت شد. البته احمد ايران را خيلي دوست داشت. از بم حيرت زده شده بود. مي خواست سمت خاش و زاهدان و جاهايي که بزرگ شده بود برود. جنوب را ديده بوديم اما سمت سيستان و بلوچستان نرفتيم. ترکمن ها را هم خيلي دوست داشت. اشتياق سفر داشت. مي گفت در ايران در مناطقي درياچه هايي هست که فکرش را هم نمي توان کرد. حيرت مي کني. ناگهان در ماهان گنبد عظيم فيروزه يي شاه نعمت الله ولي و گنبد عظيم فيروزه يي سلطانيه را در دل کوير مي بيني که عظمت و وحدت و آرامش عجيبي به آدم مي دهد.
-حال شاملو براي سفر مساعد بود؟
من از خدا مي خواستم مدام در سفر باشيم. اما شرايط مناسب نبود و چيزهايي بود که مانع مي شد.
-چه چيزهايي؟
دارو، درمانش، نياز به مراقبت هاي بيمارستاني، گرفتگي عروق گردن، گرفتگي عروق پا، ديابت و فشار خون سخت نگران کننده بود. البته اينها را به خود احمد نمي گفتم. فيش هاي کتاب کوچه و کارهاي مانده اش را بهانه مي کردم. نمي توانستم بيماري اش را ناديده بگيرم. از سال 1374 خواب راحت نداشتيم. چندبار حال او سخت وخيم شد. پزشکان گرامي با تلاش زياد به دشواري توانستند او را به شرايط بهتري بازگردانند. طاقت فرسا بود. بيشتر تحت فشار سخت روحي قرار داشتيم.
-«کوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود/ انسان با نخستين درد/ – در من زنداني ستمگري بود که به آواز زنجيرش خو نمي کرد- / من با نخستين نگاهً تو آغاز شدم.» عاشقانه يي به نام «آيدا در آينه». نخستين باري که شاملو اين شعر را برايتان خواند به ياد مي آوريد؟
امکان دارد به ياد نداشته باشم؟ «آيدا در آينه» را که نوشت در خانه خيابان ويلا با مادر و خواهرهايش زندگي مي کرد. يک روز 11 صبح رفتم خانه شان، خودش خانه نبود. رفتم به اتاقش. تختش گوشه اتاق بود و کنار آن ميزي گذاشته بود. روي تخت نشستم و آيدا در آينه را روي ديوار ديدم، با خطي زيبا، با مداد و بدون قلم خوردگي، مرتب روي گچ ديوار سپيد نوشته شده بود. حيران شده بودم. ناگهان آمد تو ديد دارم شعرش را مي خوانم.
-واکنش شاملو در آن لحظه چه بود؟
(آيدا با حرارت به اين سوال پاسخ مي دهد)
گفت ديشب يکهو بيدار شدم و خواستم شعر بنويسم کاغذ دم دستم نبود روي ديوار نوشتم.
-بعد از آن روز هيچ وقت به آن خانه رفته ايد؟ آيا آن شعر هنوز هم روي ديوار است؟
بعد از آنکه ازدواج کرديم و مادرشان هم از آنجا رفتند، ديگر توي آن خانه نرفته ام. فقط از جلوش رد شده ام. از سرنوشت آن ديوار هم خبري ندارم. اما افسوس مي خورم که چرا آن تکه از گچ ديوار را برنداشتم. مي شد ديوار را با کاه گلش کند و جايش را به سادگي پر کرد. اتفاق عجيبي بود که هنوز ذهنم را درگير مي کند. کل ماجراي «آيدا در آينه» غريب بود. اول از من خواست بخوانم اما خودش با آن صداي بي نظيرش برايم خواند؛ لبانت به ظرافت شعر… چاپ که شد يک کلمه هم از شعر عوض نشد. بعد، از من مي پرسند شاملو را چگونه دوست داشتي.
-شاملو را چگونه دوست داشتيد؟
(مي خندد) او اصلاً به آدم فرصت نمي داد. فرصت نفس کشيدن… 40 سال زندگي در فضايي معلق. پاهايم در تمام مدت زندگي با او روي زمين نبود. مدام در ميدان مغناطيسي جاذبه او به اين سو و آن سو کشيده مي شدم. پس از رفتنش يکهو خودم را روي زمين يافتم، رهاشده؛ تجربه يي نو، زندگي جديد و سخت بدون شاملو.
-شاعر همه آن شعرهايي را که براي آيدا مي سرود در دفتر جداگانه مي نوشت ؟
فکرش را هم نمي توانم بکنم. با آن همه کار و دغدغه و مجله و… شعرهايش را دفتر به دفتر با آن خط زيبايش برايم مي نوشت. به او مي گفتم اينها که چاپ خواهد شد. اما با تمام شوق آنها را مي نوشت. با تنظيم و دقت ويژه خودش.
-آن دست نوشته ها را هنوز هم داريد؟
البته. تصميم به چاپشان هم دارم. اما نياز به دقت فراوان دارد. شاملو يا کاري را نمي کرد يا با نهايت دقت و درستي انجام مي داد. اين روزها من در مرحله اول به سر مي برم.
-«آخرين عيد نوروز با شاملو» را به خاطر مي آوريد؟
دي ماه 78 که رعد ساعت سه نيمه شب سر درخت صنوبر ما را از هم پاشاند، اثر بدي روي شاملو گذاشت. چيزي نگفت و منتظر ماند. شب عيد بود که داشتم سبزي پلو با ماهي، يکي از غذاهاي مورد علاقه شاملو را درست مي کردم. برنج را آبکش کرده بودم و سبزي هم آماده بود. ماهي را هم آماده کرده بودم لاي کاغذ فويل گذاشته بودم. ناگهان سر از بيمارستان درآورديم. چند روز بعد که شاملو حالش کمي بهتر شد آمدم سري به خانه بزنم. در را که باز کردم بوي وحشتناکي خانه را پر کرده بود. ماهي و برنج را توي يخچال گذاشته بودم اما يادم رفته بود در يخچال را ببندم. همه چيز فاسد شده بود.
-و نخستين عيد؟
ما 14 فروردين 41 همديگر را براي اولين بار ديديم. پس تا عيد بعدي يک سال مانده بود. البته مناسبت ها زياد مهم نيست. لحظه ها و حس ها در هر موقعيتي مهم تر است.
غاز او مي خواهم از نخستين گفت وگوي خود با شاملو بگويد؛ف هنوز هم به آن بالکن فکر مي کنيد؟ بالکني که به حياط خانه شاملو مشرف بود؟
دو سه ماه اول فقط همديگر را نگاه مي کرديم. روزي در حياط خانه بود و من در بالکن.آمد جلو پرسيد؛ «اسمت آيداست؟» هيچ وقت يادم نمي رود. يک لحظه حس کردم آنچنان دارد به سمت دلم هجوم مي آورد که فکر کردم دارم از پشت مي افتم.
-جواب شما چه بود؟
شوکه شدم. کمي خودم را گرفتم و گفتم «شايد،». دوست نداشتم حرفي رد و بدل شود. مشتاق آن لحظه هاي خاموشً آکنده از حس بودم.
(پيش از آنکه بخواهم پرسش بعدي را طرح کنم، آيدا شاملو از شب هاي شعر شاملو مي گويد.)
روزي شاملو براي شب شعري به انجمن ايران و امريکا که در خيابان پارک بود و حالا به کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان تبديل شده، دعوت شد. در حياط انجمن نيمکت هاي چوبي به تعداد خيلي زياد چيده بودند. پشت تريبون هم قاليچه زيبايي آويخته بودند. گرم ترين و عجيب ترين شب شعر شاملو بود.
-چرا؟
چون حس شاملو و حاضران يکي شده بود. گاه باهم يک صدا مي شدند و شعرهايش را مي خواندند. فضاي گرمي بود و هر کسي از هر گوشه شعري درخواست مي کرد. ارتباط خوبي ميان شاملو و حضار برقرار شده بود. شاملو هم خيلي سر شوق آمده بود.
-شب شعر لس آنجلس پس از آن سخنراني تاريخي چطور؟
سال 1990 بود. البته فضاي شب شعر دانشگاه يو سي ال اي لس آنجلس هم عجيب بود. آن شب خيلي ها در مراسم گريستند. آن شب شعر مدتي پس از سخنراني معروف «نگراني هاي من» (که نام اصلي اش است؛ حقيقت چقدر آسيب پذير است،) برگزار مي شد. پس از آن سخنراني کساني به عمد منظور شاملو را ديگرگونه نقل کردند و آن سخنراني را توهين به فردوسي دانستند تا حقيقت سخن شاملو لوث شود، شايع شد که شعبان جعفري دستور دارد شاملو را در لس آنجلس با کارد بزند. بعضي از دوستان تماس گرفتند و گفتند جو خراب است، مبادا بياييد، مي خواهند شاملو را کارد بزنند.
-واکنش شما و شاملو چگونه بود؟
شاملو نظاره مي کرد. اما من در پاسخ آنها گفتم هيچ کس در دنيا نيست که شاملو را کارد بزند. لجباز هم که بودم و اصرار داشتم که برويم. خلاصه با ماشين آمدند ما را تا سالن دانشگاه ببرند. شاملو هم که لجبازتر از من بود. نزديک دانشگاه که شديم راننده به اصرار شاملو توقف کرد و شاملو براي چاق سلامتي با مردم ميان جمعيت رفت. اما چون راه زيادي تا سالن باقي بود و شاملو به خاطر درد پا نمي توانست زياد راه برود، دوباره سوار ماشين شديم و به سمت سالن رفتيم.
(نيازي به پرسش نيست، آيدا با اشتياق به حرف زدن درباره شاعر عاشقانه ها و شبانه ها ادامه مي دهد.)
پر از انرژي بود، گرم و پرحرارت. گاه بهش مي گفتم آتشفشان. از خودش حرارت ساطع مي کرد. گاه احساس مي کردم مقابل اين همه انرژي و حرارت دارم مي سوزم. گاه ازش دور مي شدم. انرژي اش را به اطرافيان نيز منتقل مي کرد. هنوز که هنوز است اين انرژي در سرتاسر خانه سيلان دارد.
-و ارتباط شاملو با ديگر شاعرها ؟
کتاب شعرهاي لورکا در تمام اين سال ها، در بدترين و بهترين حالت هاي روحي، در عاشقانه ترين لحظه ها همدم او بود.
-شاعرهاي ايراني؟ با کدام يک عجين تر بود؟
ارتباط عجيب تري با حافظ داشت. حافظ و لورکا ياران و همدمان هميشگي شاملو بودند.
-به خلوت خانه شاملو برگرديم، چرا واکنشي نشان نداديد؟ مگر وسايلي که از خانه برده شد، ميراث شاملو نبودند؟
به عمد هيچ کاري نکرديم. بگذاريد مردم قضاوت کنند. قصد داريم همه اتفاق هايي را که افتاده در دوسيه هايي جمع آوري کنيم تا براي آيندگان بماند. آنها هم تقصيري ندارند. وقتي کينه در دل آدم جا خوش کند نمي توان کاري کرد. « در حيرتم از گفت وگويي عبث با باد، که همه چيز را در هم آشفته است و سخني بي حاصل با خاک، که پيوسته مي پايد و واژه هاي خود را مي خورد.» اين را از قول پاز گفتم. البته نبايد يک طرفه قضاوت کنيم. بالاخره هر کس دليل هاي خاص خودش را دارد. هميشه بايد به تمام شرايط که ماجرا را به جاهاي ناخوشايند مي کشاند، توجه کرد. ما که نمي دانيم چه اتفاق هايي افتاده است. اگر سياوش احساس مي کند با احداث موزه احساس بهتري خواهد داشت من نيز خوشحال خواهم شد. من از روز اول هم همين را گفتم. به هر حال مهم اين است که يادگارها حفظ شود. چه اينجا چه جاي ديگر. تازه اگر دو جا يادگارهايي از شاملو باشد که چه بهتر.
(و گفت وگو ها با نقل قولي از يک نويسنده و متفکر به آخر مي رسد.)
اميلي ديکنسون گفته؛
بهاي هر لحظه وجد را بايد با رنج درون پرداخت
به نسبتي سخت و لرزآور به ميزان آن وجد
بهاي هر ساعت د لپذير را با سختي دلگزاي سال ها…
انسان بدون رنج انسان نمي تواند باشد. راستي، هرگز هيچ کس نتوانست رنجي را که در عمق جان شاملو بود بيرون بکشد. همواره آن را در سکوت با خود داشت…
(مي رود و پشت کامپيوترش مي نشيند. يکي از شعرهاي شاملو را دم دست گذاشته است. صداي بامداد در خانه مي پيچد. اين بار رساتر از هميشه ها. باد ميانه به هم زن و پرهياهو دست از تلاش مي کشد ، شايد آهنگ خانه يي ديگر کرده است. پيش از آنکه به تنهايي خود پناه برم از ديگران شکوه آغاز مي کنم…)
نوشته شده توسط الهام اکبری در آوریل 2, 2009
 نوشته شده توسط امیرمحسن همتی در دوشنبه دوازدهم بهمن 1388 | 4 نظر  تعهد در برابر زبان   گه‏گاه براى آدمى مسائل پيچيده‏ئى مطرح مى‏شود. مسائلى كه نه مى‏توان بى‏خيال از كنارشان گذشت و احساس وجودشان را با شانه بالا افكندنى آسان گرفت، نه مى‏توان بى ‏بررسى دقيقى از جوانب كار يا تعيين يك‏طرفه موضع خويش در مقام مخالف يا موافق، با آن‏ها مواجهه يافت و به سادگى پيهِ عواقب‏بينى فروبردن در آن‏چنان مسائلى را به‏تن ماليد. چرا كه «حقيقت» معمولاً از راه‌كوره‏هائى به باتلاق مسائل مى‏زند كه اگر بخواهى بى‏گُدار سر به ‏دنبالش بگذارى چه ‏بسا با جان خويش بازى كرده‏اى: دامن آن گريزپاى شيرينكار را به‏دست نياورده، هنگامى چشم مى‏گشائى و به ‏خود مى‏آئى كه تا خرخره در لجنى سياه و چسبنده گرفتار آمده‏اى يا گندابى تيره يكباره از سرت گذشته است!
    گاهى ايجادكنندگان آن‏گونه مسائل، خود به‏راستى «در ِمسجد» مى‏شوند كه نه مى‏توان‏شان كند، نه سوخت.
    مثلاً چه مى‏گوئيد در موضوع نويسنده‏ئى كه روز و شب قلم مى‏زند در راه عقايد خود پيكار مى‏كند و خستگى به ‏خود راه نمى‏دهد – اما از سوى ديگر در وظيفه خود به‏عنوان يك «پاسدار زبان» بى‏خيال مانده است. به‏اعتلاى آن نمى‏كوشد. در آن تنها به ‏صورت وسيله‏ئى موقت مى‏نگرد و آن را به ‏جد نمى‏گيرد. همچون رهگذرى كه رفع خستگى و تناول نارها را ساعتى بركنار راه به سايه درختى فرود آمده باشد، چون نيازش برآمد ديگر به پيراستنِ آن سايه گاه همت نمى‏كند، زباله و كاغذپاره و خرده استخوان و خاكسترِ اجاق سنگى را به‏جا مى‏گذارد و مى‏گذرد بى‏ انديشه به آيندگان و سايه جويان – كه در آن سايه گاه، تنها به‏چشم چيزِ مصرفىِ گذرائى نظر افكنده است نه چيزى داشتنى و ماندنى.
    در حق اين چنين نويسنده‏ئى چگونه حكم مى‏كنيد؟
    خوب. مسأله‏ئى كه اين روزها با آن درگيرم و براى گشودن آن چنگ به زمين و زمان انداخته‏ام اين چنين مساله‏ئى است. و چنان افتاد كه دوستى آسانگير و زود راضى درباره كتابى كه به‏تازگى خوانده بود و هنوز نشئه آن مستش مى‏داشت با من گفت:
    – «محشر است! آخر من كه اديب و نويسنده نيستم. چه‏طور بگويم؟ فوق‏العاده است. عالى است. بى‏نظير است. معجزه است!… و چه ترجمه‏ئى! نمى‏دانم اگر نويسنده آن فارسى مى‏دانست و چنين ترجمه‏ئى را از كتاب خود مى‏ديد چه مى‏گفت… به‏جان تو حاضرم بى‏چك و چانه پنج سال از عمرم را بدهم و قيافه نويسنده‏ئى را كه با چنين ترجمه‏ئى از كتاب خود روبه‏رو مى‏شود به‏چشم ببينم!»
  آيا براى يك نويسنده (يا شاعر يا مترجم) تنها و تنها نفس «تعهد اجتماعى» كافى است؟ و به عبارت بهتر و گسترده‏تر: آيا تعهد درقبال ادبيات و به‏خصوص زبان، چيزى جدا از تعهدات اجتماعى و انسانى يك نويسنده است؟ يا از لحاظ اهميت در سطحى فروتر از آن قرار مى‏گيرد؟ و باز به‏عبارتى ديگر: آيا يك نويسنده يا مترجم مجاز است در آفرينش اثرى براساس تعهد اجتماعى و انسانى خويش، يا در برگرداندن اثر نويسنده‏ئى كه هم‏عهد و همرزم اوست، زبانى اصيل و پخته را كه قالبِ ده‏ها و صدها شاهكار علمى و ادبى و تاريخى و فلسفى بوده است، خواه ازسر ناتوانى و كمبود قدرت يا شناخت، و خواه از سراهمال ناشى از شتابكارى يا بى‏دقتى، در شكلى نه چندان موافق به‏كار گيرد؟ و آيا لطمه‏ئى كه از اين رهگذر بر پيكر زبان و ادبيات خويش وارد مى‏آورد لطمه‏ئى مستقيم بر تعهد و مسئوليت شخص او نيست؟
    دوستى كه از خواندن ترجمه آن كتاب به‏رقص درآمده بود از زمره كسانى است كه ميان «مفهومِ‏دلپذير» و «بيانِ‏دلپذير» فرقى نمى‏گذارند. يك «محتواى دلنشين» چنان راضيش مى‏كند كه ديگر براى پرداختن به‏چند و چونِ «بيان» مجالى نمى‏يابد. براى او همان «مطلب» كافى است. اين‏كه چه بود و چه شد. و در نظر او «ادبيات» تنها همين است… او بَهْ بَهْ گوى و خريدار «مناظر زيبائى» است كه بر تابلو نقش شده باشد، و ديگر با پرداخت وَن گوگ يا وِلامينك يا گابريل مونتز كارش نيست. همين‏قدر كه منظره «باصفا» بود كار تمام است، خواه پاى پرده را هِككِل امضاء كرده باشد يا كوكوشكا، مانه يا اميل نولده، يا خودْ فلان نقاشِ منظره‏سازِ فلان آتليه لاله‏زارنو… مى‏خواهم بگويم كه او فريب «ماجرا»ى مورد بحث در كتاب را خورده با ذهن غيرانتقادى خويش آن را به‏حساب «ترجمه درخشان كتاب» گذاشته است. وگرنه چه‏بسا يك منتقدِ چموشِ مخالف، به‏سادگى، مترجمِ آن را كند كه در برگردان كتاب، تنها «بازار فروش» را درنظر داشته نه تعهد را – و مدعى شود كه «شتابِ» او در رساندنِ جنس به بازار، از هرجمله آثارى كه به فارسى برگردانده هويداست.
با اين همه اما من نه دشمنم نه مدعى. و اگر خيرخواه نباشم بارى بدخواهِ كسى نمى‏توانم بود، به‏ويژه بدخواهِ همچون خودى كه دل از گشت و گذار و مال و خواسته برداشته كُنجى جسته است و به‏وظيفه قلمى مى‏زند.
    مردى به‏شيدائى عاشق زبان مادرى خويشم زبانى كه در طول قرن‏ها و قرن‏ها، ملتى پرمايه، رنج و شادى خود را بدان سروده است. زبانى تركيبى و پيوندى، كه به‏هر معجزتى در قلمروِ كلام و انديشه راه مى‏دهد.
    ما به‏نهالى خُرد كه كنارِجوئى رُسته است و دستِ خرابكار كودكى نادان شاخه‏ئى از آن مى‏شكند دل مى‏سوزانيم حال آن كه به هرسال هزاران هزارنهال مى‏توان كاشت، چه گونه به‏زبانى خسته كه از دستبرد صدها ملاى از بيخ عرب شده نيمه جانى به‏كنار افكنده است دل نسوزانيم؟
    نه! دست‏كم در برابر كاربردِ ناشيانه زبان كوچه ديگر خاموش نمى‏بايد نشست، و به ميداندارى‏هاىِ خطرناكى كه سرود يادِ مستان بدهد و براى خودنمايانى كه با چند كلمه من درآوردى چون «باهاس» و «مى‏باس» به‏خيال خود «ادبيات كوچه» مى‏آفرينند راه باز كند مجال نمى‏بايد داد، اما دريغا كه با وظيفه ديگر خويش به‏عنوان يك «پاسدار زبان» بيگانه مانده است و زبانش – به‏آسان گيرى و آسان پسندى – زبانى قلم‏انداز از كار درآمده است: چيزى تنها براى افاده يك مفهوم، نه در خور ِ بازآفرينى «يك اثر».

0 نظرات:

ارسال یک نظر

 مجموعه آموزش زبان English for you

 پایه خنک کننده لپ تاپ