در زمانهای قدیم وقتی راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت:بیایید تا با هم بازی کنیم مثل قایم باشک.
دیوانگی فریاد زد:آره قبوله من چشم میذارم.
چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.دیوانگی چشمهایش را بست و شروع به شمردن
کرد:یک….دو…..سه….
همه به دنبال جایی بودند تا قایم شوند.نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد,خیانت خودش را داخل انبوهی از
زباله ها مخفی کرد.
اصالت به میان ابرها رفت و هوس به مرکز زمین به راه افتاد,دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت به
اعماق دریا رفت.طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.
آرام آرام همه قایم شده بودند و دیوانگی همچنان می شمرد.
هفتادوسه……هفتادوچهار……اما عشق هنوز معطل بود و نمیدانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد قایم کردن عشق خیلی سخت است.
دیوانگی داشت به عدد 100 نزدیک میشد که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشست.
دیوانگی فریاد زد:دارم میام,دارم میام.
همان اول تنبلی را دید.تنبلی اصلا” تلاش نکرده بود تا قایم شود.بعد هم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران
رسید اما از عشق خبری نبود.
دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او
گفت:عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با
قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد.صدای ناله ای بلند شد,عشق از داخل شاخه ها بیرون امد.
دستهایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.شاخه ی درختان چشمان عشق را
کور کرده بود.
دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت:حالا من چکار کنم؟چگونه می توانم جبران کنم؟عشق جواب داد:
مهم نیست دوست من,تو دیگه نمیتونی کاری بکنی.فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باشی,همه جا
همراهم باش تا راه را گم نکنم واز همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های
عاشق سرک میکشند.
0 نظرات:
ارسال یک نظر